نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

حساسيت فصلي

بابا كه يكشنبه 4 ارديبهشت رفت ماموريت دخترم كمي كسل بود و فرداش كمي از صبح بدنش داغ بود و هر از گاهي سرفه مي كرد كه صداي سرفه هاش مشكوكم كرد كه دوباره سرماخوردگيش برگشته ... تا شب با شستن دست و پاهاش و دادن قطره استامينوفن و يك بار هم شربت آموكسي سيلين سعي كرديم حالش رو بهتر كنيم ... شب دوباره تب كرد و چند باري بالا آورد ... ميلش به غذا كم شده بود اما همون شير و آبميوه اي رو كه خورده بود همه رو بالا آورد ... حدود ساعت 12 شب چند باري خيلي بالا آورد كه برديمش دكتر ... دير وقت بود و تنها به دكتر عمومي دسترسي داشتيم ... توي درمانگاه دوباره حالش به هم خورد و آب سبز معده ش رو بالا آورد كه من ديگه نتونستم طاقت بيارم و اشكم جاري شد كه عمو خيلي دلد...
13 ارديبهشت 1390

حسني مياي بريم حموم؟

ديروز از سركار كه برمي گشتم با مامان جون و آقا جون اومده بودي وسط كوچه و از همون دور منو كه ديدي به دست تكون دادنم جواب دادي قربون شكل ماهت برم من، توي كوچه كيف و وسايم رو دادم دست آقا جون كه تو شاكي شدي و خم شدي به سمت كيف، خيلي علاقه به اون كيف قهوه اي رودوشي من داري و اگه روزي هزار بار به هم بريزيش خسته نميشي، خلاصه وسط كوچه گرفتيش كه بازش كني و به هم بريزي ... ناهار خورده بودم به همين خاطر رفتيم توي اتاق كه شيرت بدم معلوم بود كه خوابت مياد و مي خواي يه كمي بدقلقي كني، بعد از شير از بغلم جست زدي توي تشكت و منم شروع كردم برات شعر حسني رو خوندم، خيلي وقتا برات مي خونم و تو هم شيطوني مي كني و اون جايي كه ميگه "حسني مياي بريم حموم " زودي مي...
11 ارديبهشت 1390

خوشمزگيهاي ديشب

ديشب با هم دو تايي پياده رفتيم خونه مامان جون پري، ما سر كوچه بوديم كه مامان اينا هم از خونه دايي محسن رسيدن بهمون. سوار شديم و به اتفاق رفتيم خونه. با صداي گرفته ت كلي براي اسبي كه عمو گرفته و تو بهش مي گي پيتيكو ... و اون ماشين كوچولوي هزار تومني كه من برات گرفتم ذوق كردي و خنديدي. جلوي تلويزيون نشسته بوديم كه نشون دادي مي مي مي خواي، وقتي مي مي بخواي من كه بهت مي گم مي مي مي خوري مي خندي و تو هم تكرار مي كني مي مي و مياي تو بغلم ... همون جا كه نشسته بوديم مامان جون چند تا از اسباب بازيهاتو آورد به همراه يه مجله كه روش عكس يه ني ني بود، شروع كردي به مي مي خوردن كه يهو وسطش يادت به ني ني افتاد و از مي مي خوردن دست كشيدي و گفتي ني ني،...
10 ارديبهشت 1390

يادي از گذشته ها

ديروز حسابي ياد اون روزايي افتاده بودم كه خيلي كوچولوتر بودي و فكر مي كردم واي كه چقدر زمان به سرعت مي گذره و  من باورم نميشه كه داري روز به روز قد مي كشي و بزرگ تر مي شي. خاله نرگس ديروز بهم يه فيلم نشون داد از اون روزايي كه تازه مي نشستي تازه 6 ماهه شده بودي، اين فيلم مال اولين باري بود كه بهت قلم با گوشت داده بودن و تو انقدر خوشمزه مي خوردي كه نگو، لباش كفشدوزكي پوشيده بودي و يه پارچه خال خالي هم مامان جون داده بود دورت كه لباست كثيف نشه عزيز دلم. هنوز بيماريت خوب خوب نشده و هنوز بابا جون از مسافرت نيومده و هنوز من خيلي دلتنگم ... خدا كنه هيچ وقت بيماري و كسالت سراغت نياد ... خيلي دلم مي خواد بريم خونه خودمون ... اين شبا مثل اون وق...
7 ارديبهشت 1390

اولين بيماري سخت

الهي ماماني فداي خنده هات بشه، اين اولين باره كه اينجوري مريض ميشي. مامانم ميگه وقتي من كوچيك بودم اصلا مريض نميشدم توي اين يازده ماه زندگيت به اين نتيجه رسيدم كه خدا رو شكر مثل خودم بدن مقاومي داري عزيز دلم ... خدا ديشب رو هرگز برامون تكرار نكنه، حالت خيلي بد بود و بي تابي مي كردي. تب داشتي و هر چي مي خوردي بالا مي آوردي ... واي نمي دوني چه حالي شدم وقتي ساعت ۱۲ شب كه برديمت دكتر و همونجا آب سبز معده ت بالا اومد ... واي انگار دنيا رو سرم خراب شد مامان جان قربونت برم كه بدنت با بيماري مبارزه مي كنه و هر از گاهي با همون حالت هم لبخند مي زني و ناز مي كني خدايا به بچه م سلامتي بده، بابا نبود والا حسابي نگرانت ميشد. خدا نكنه هيچ وقت بيمار...
5 ارديبهشت 1390

مهموني عيد

بعد از يك ماه كه از سال جديد گذشت باران كوچولو اومد خونمون براي عيد ديدني ياسي هم بود. تو موقعي كه خاله اينا داشتن مي اومدن نزديك خوابيدنت بود. من هم بدم نمي اومد تو رو بخوابونم و برسم به سمبوسه ها ... آخه خاله اينا زود شام ميخورن ولي وقتي باران كوچولو رو ديدي انگار نه انگار كه وقت خوابته دخملي ... الهي قربون اون چشمات برم كه وقتي ذوق مي كني برق مي زنه. با ديدن باران نمي دونستي چيكار كني. باران كوچولو هم با وجود اينكه يه كمي سرما خورده بود ولي شيطون بلا خوب آتيش مي سوزوند ... انقده خوشگل به هم ابراز علاقه مي كنيد وقتي همديگه رو مي بينيد ... خاله اينا معتقدن توي خونه خودمون يه جور ديگه اي هستي. ميگن خودت هم مي دوني خونه خودت هستي و راحت تر ...
4 ارديبهشت 1390